یک روز معمولی

از صبح خواسته ام بیایم اینجا و چند خطی بنویسم. تا الان فرصت مناسب پیدا نکرده بودم. امروز می خواستم تا قبل از ساعت ده صبح بیدار شوم تا قبل از بیدار شدن بقیه فرصت داشته باشم فیلم ببینم. آخرین باری که فیلم دیدم شاید توی عید بوده. از سر و صدای همسر بیدار شدم. ساعت ده و نیم بود. پیشنهاد نسکافه همسر رو پذیرفتم و به جای فیلم دیدن وقتم رو به گپ زدن با همسر گذروندم. ساعت نزدیک دوازده شده بود و باید برای تهیه ناهار به آشپزخانه می رفتم. از دست خودم حرص خوردم که چرا دیر بیدار شدم و طبق برنامه پیش نرفتم. عذاب وجدان ندیدن فیلم در ساعتی که دلم می خواست را داشتم اما چاره ای نبود و باید به بقیه کارها می رسیدم. برنج خیس دادم، ظرف ها رو توی کابینت ها چیدم و دسته ای ظرف کثیف را شستم. کدویی در یخچال مانده بود که نگران خراب شدنش بودم. کدو را شستم و برش های حلقوی زدم. من دوست دارم کدو حلقه ای باشد. یک قاشق روغن در تابه ریختم و کدوها رو تفت دادم. مرغ ها را که همسر دیشب خریده بود کیلویی 32500 تومان شستم. زیر تابه را دوباره روشن کردم. همان تابه ای  که کدوها را در آن تفت داده بودم. تکه های مرغ را در تابه چیدم تا با شعله ملایم کمی سرخ شوند. زردچوبه و فلفل و پاپریکا زدم. پیاز داغ آماده و حریره سیر اضافه کردم. رب گوجه خانگی حاصل دسترنج مامان را اضافه کردم و نمک زدم. از فریزر یک قالب کوچک زعفران آب کرده بیرون آوردم و به محتویات تابه اضافه کردم. اجازه دادم تا مزه ها به خورد هم بروند. آب اضافه کردم و در تابه را بستم. شعله را کم کردم تا آرام آرام خورشت مرغ  بیفتد. اسمش را خودم خورشت مرغ گذاشتم چون در فرهنگ غذایی ما چیزی به اسم خورشت مرغ وجود نداشته است. سبزی شستم و برنج را دم کردم و لابلای این ها ریخت و پاش های خودم و پسرکم را جمع کردم. ظرف های قشنگم را که خیلی وقت بود ته کابینت مانده بود بیرون کشیدم، شستم و خشک کردم و با پسته، انجیر، نخود چی کشمش و برگه زردآلو پر کردم و روی میز گذاشتم. فرصت پیدا کردم تا آماده شدن ناهار نمازم را بخوانم. نمازم را که خواندم احساس کردم از گرما کلافه ام. لباس های نخی و سبک پوشیدم. هنوز کلافه بودم از اینکه فیلم ندیده ام و پیاده روی نرفته ام. اما حالا باید ناهار میخوردیم. سفره را پهن کردیم. بشقابی برداشتم تا توی آن سبزی بریزم. با خودم فکر کردم کاش یک سبد خوشگل برای سبزی بخرم. بعد یادم آمد من که یک سبد دارم که آن را هم ته کابینت رها کرده ام. بر وسوسه ذهنی ام غلبه کردم و سبد را از ته کابینت بیرون کشیدم. سبزی ها رو توی سبد ریختم. همسر دید و گفت به به. خندیدم و گفتم فکر کردم تا کی باید همه چیز را نگه دارم برای وقت هایی که مهمان می آید. ما خودمان مهم ترین مهمان های جشن زندگی هستیم. ناهار که تمام شد به همسر دو تا پیشنهاد دادم. اینکه برود بخوابد اما زود بیدار شود که تا هوا روشن است من بروم پیاده روی یا اینکه چهل دقیقه بیدار بماند تا من بروم و برگردم بعد بخوابد. همسر اولی را پسندید و رفت بخوابد. قول داده زود بیدار شود. من هم دلم خواست بیایم اینجا و بنویسم. وقتی می نویسم حالم خیلی خیلی بهتر می شود. از تصور اینکه قبل از غروب از خانه بیرون بروم توی دلم قند آب می شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد