از قافله عقب نمانیم

چقدر کار سختی هست صبح ها از خواب بیدار شدن. واقعا برام سؤال پیش اومده که من همون آدمی هستم که تا همین چند سال پیش همیشه صبح زود بدون دردسر بیدار میشدم و میرفتم مدرسه، دانشگاه و سرکار. چقدر عادت های آدم ها می تونه تغییر کنه. البته زن ها بعد از مادر شدن همیشه با کمبود خواب مواجه هستند و اگر از پدرها هم بپرسیم شاید همین نظر رو داشته باشن. من قبلا خیلی کم میخوابیدم و شب بیدار موندن برام خیلی خیلی راحت بود به حدی که فقط شب ها می تونستم درس بخونم اما الان حتما باید شب ها بخوابم و اگر کمتر از هشت ساعت هم بخوابم از نظر جسمی و روحی به هم می ریزم. برای اینکه به خوابم نظم بدم موبایلم رو تنظیم کردم که شب ها ساعت یازده بهم یادآوری کنه که تا یک ساعت دیگه باید خوابیده باشم و از اون طرف هم ساعت هشت از خواب بیدارم کنه. دو سه روزی هست با این برنامه دارم پیش میرم و فعلا که راضی هستم و حتی زودتر از هشت خودم بیدار میشم. اما قسمت سختش بیرون اومدن از رختخواب هست. امروز به سختی از رختخواب دل کندم چون هیچ انگیزه بیرونی هم منتظرم نبود جز کارهای تموم نشدنی خونه. حالا روزای قبل انگیزه بیرونی قوی داشتم و اون هم چیزی نبود جز سریال هم گناه. اون قدر همه جا از این سریال شنیدم که یکشنبه هفته قبل عزمم رو جزم کردم برای دیدن سریال و هنوز قسمت اول تموم نشده مشتری پر و پاق قرصش شدم. صبح ها که پسرک خواب بود بیدار میشدم و تا اون بیدار بشه روزی دو سه قسمت رو می دیدم. ذهنم حسابی درگیر ماجراهای سریال شده بود و همش دنبال فرصتی بودم تا ادامه داستان رو ببینم. خیلی وقت بود فیلم و سریال نگاه نکرده بودم. از اون روز تا حالا دیگه یک خط کتاب هم نخوندم و کتاب ها رو نیمه کاره رها کردم. چون که وقت تنهاییم به سریال دیدن میگذره. بالاخره دیروز عصر که پسرک جانمان خوابید دوباره نشستم و چند قسمت باقیمانده رو دیدم وساعت 9 شب که تموم شد نفس راحتی کشیدم. حالا باید منتظر دوشنبه ها و قسمت جدید سریال باشم. جذاب ترین بازیگر این سریال هم برام آرمان هست که حس خیلی خیلی خوبی به شخصیتش دارم. امیدوارم امروز که دیگه بساط سریال ندارم حداقل کمی کتاب بخونم. البته خونه هم به رسیدگی و مرتب کردن نیاز داره که از کارهای مورد علاقه من نیست هر چند نامرتبی خونه به شدت کلافه ام می کنه. از طرفی وقتی بچه توی خونه هست مرتب بودن خونه از محالات روزگاره و اصلا چرا باید خونه همیشه مرتب و آنکادر باشه. دیدن هم گناه حسابی زیر زبونم مزه کرده و الان دارم با وسوسه ی دیدن آقازاده مبارزه می کنم. به هر حال سریال دیدن خیلی راحت تر از کتاب خوندن هست اما من میرم کتابم رو می خونم.

بازگشت به خانه

دو ماه خانه نبودیم و این اولین بار بعد از ازدواجمون بود که این همه از خونه دور بودم. از اول اسفند که رفته بودیم در قرنطینه و من و پسرک تمام مدت خونه بودیم و فقط همسر می رفت سرکار و بر می گشت و مایحتاجمون رو می خرید هیچ جا نرفته بودیم و هیچ کس رو ندیده بودیم. دیگه طاقتمون تموم شده بود و سرگرم کردن پسرک هم کار خیلی خیلی سختی شده بود. خستگی ناشی از ماه رمضان هم که اضافه شده بود. برای تعطیلات عید فطر که وضع کرونا هم کمی بهتر شده بود تصمیم گرفتیم بریم پیش خانواده هامون. همسر بعد از دو هفته برگرده چون مرخصیش تموم میشد و من و پسرک تنهایی خونه مامانم بمونیم و اول تیر برگردیم تهران. اونجا که بودیم یه سری کار اداری برای من پیش اومد، همسر هم گفت که اوضاع کرونا در تهران خوب نیست بیاید اینجا باید تمام مدت توی خونه باشید و بهتر هست فعلا اونجا بمونید تا اوضاع بهتر بشه. اینطوری بود که رسیدیم به اواسط تیر و دیگه اوضاع اونجا هم خوب نبود، همسر که اینجا تنها بود کارش هم سنگین بود دیگه تصمیم گرفتیم که برگردیم خونه و اینجوری شد که سفر سه هفته ای ما دو ماه طول کشید. این چند روز هم که برگشتیم خونه مشغول جا دادن وسیله ها بودم و هزار تا کار ریز و درشت بود که باید انجام میشد و اصلا فرصت سر خاروندن نداشتم. از صبح هزار بار تو ذهنم مرور کردم که اینجا چی میخوام بنویسم و الان همشون از ذهنم فرار کردن. وقتی دو ماه خونه نباشی نتیجه این میشه که یخچال و فریزر خالی میشن برای همین شروع کردم به پر کردنشون. کلا وقتی یخچال و فریزر پر باشن من حس بهتری دارم و شادتر هم هستم. انگار خیالم راحت هست که گرسنه نمی مونم. دیروز گوشت و مرغ خریده بودیم همسر گوشت ها رو خرد کرد، منم شستم و بسته بندی کردم. گوشت چرخی ها رو هم همسر و پسرک چرخ کردن و اونا رو هم بسته بندی کردم و همه رو تو فریزر جا دادم. این وسط نصف بادمجون هایی رو هم که از باغ آورده بودیم پوست گرفتم و سرخ کردم و برای ناهار هم خورشت ترش واش درست کردم که یه خورشت شمالی خوشمزه ست. یادش بخیر خانم سرایدار قبلی مون که گیلکی بودن این غذای خوشمزه رو بهم یاد داد. الان هم ظرف های ناهار و ظرف هایی که گوشتی شده بودند توی سینک منتظر من هستند اما دیگه اصلا توان سر پا ایستادن ندارم چون پاشنه ی پای راستم خیلی درد می کنه. تو این مدت که خونه نبودم مرض کتاب خریدنم هم چنان پابرجا بود و هی کتاب سفارش میدادم و به آدرس محل کار همسر می فرستادم. الان که بسته ها رو باز می کنم چون یادم نیست که چه کتاب هایی خریده بودم یکی یکی با دیدن عنوان کتاب ها ذوق زده میشم. کتاب پروژه شادی رو که خیلی تعریفش رو شنیده بودم هم سفارش داده بودم و خوندنش رو شروع کردم. فصل اول رو خوندم، کتاب رو گذاشتم کنار و همره رضا امیرخانی پریدم رفتم پیونگ یانگ. نیم دانگ پیونگ یانگ برام جذاب تر هست و ترجیح میدم اول این یکی رو تموم کنم و بعد برگردم به پروژه شادی. کلا من با کتاب هایی که روانشناسی هستن زیاد ارتباط برقرار نمی کنم در حالی که روانشناسی رو دوست دارم و اگر می تونم ساعت ها روی منبر برم و در مورد مسائل روانشناسانه صحبت کنم.

عنوان این پست من رو یاد کتاب بازگشت به خوشبختی میندازه که اولین کتابی بود که از فهیمه رحیمی خوندم و اون وقتا خیلی دوستش داشتم. هر چند الان یادم نیست اصلا داستان کتاب چی بود. دختر خاله ام کتاب رو داره و شاید یه روزی ازش امانت بگیرم و دوباره بخونمش.