یک روز معمولی

از صبح خواسته ام بیایم اینجا و چند خطی بنویسم. تا الان فرصت مناسب پیدا نکرده بودم. امروز می خواستم تا قبل از ساعت ده صبح بیدار شوم تا قبل از بیدار شدن بقیه فرصت داشته باشم فیلم ببینم. آخرین باری که فیلم دیدم شاید توی عید بوده. از سر و صدای همسر بیدار شدم. ساعت ده و نیم بود. پیشنهاد نسکافه همسر رو پذیرفتم و به جای فیلم دیدن وقتم رو به گپ زدن با همسر گذروندم. ساعت نزدیک دوازده شده بود و باید برای تهیه ناهار به آشپزخانه می رفتم. از دست خودم حرص خوردم که چرا دیر بیدار شدم و طبق برنامه پیش نرفتم. عذاب وجدان ندیدن فیلم در ساعتی که دلم می خواست را داشتم اما چاره ای نبود و باید به بقیه کارها می رسیدم. برنج خیس دادم، ظرف ها رو توی کابینت ها چیدم و دسته ای ظرف کثیف را شستم. کدویی در یخچال مانده بود که نگران خراب شدنش بودم. کدو را شستم و برش های حلقوی زدم. من دوست دارم کدو حلقه ای باشد. یک قاشق روغن در تابه ریختم و کدوها رو تفت دادم. مرغ ها را که همسر دیشب خریده بود کیلویی 32500 تومان شستم. زیر تابه را دوباره روشن کردم. همان تابه ای  که کدوها را در آن تفت داده بودم. تکه های مرغ را در تابه چیدم تا با شعله ملایم کمی سرخ شوند. زردچوبه و فلفل و پاپریکا زدم. پیاز داغ آماده و حریره سیر اضافه کردم. رب گوجه خانگی حاصل دسترنج مامان را اضافه کردم و نمک زدم. از فریزر یک قالب کوچک زعفران آب کرده بیرون آوردم و به محتویات تابه اضافه کردم. اجازه دادم تا مزه ها به خورد هم بروند. آب اضافه کردم و در تابه را بستم. شعله را کم کردم تا آرام آرام خورشت مرغ  بیفتد. اسمش را خودم خورشت مرغ گذاشتم چون در فرهنگ غذایی ما چیزی به اسم خورشت مرغ وجود نداشته است. سبزی شستم و برنج را دم کردم و لابلای این ها ریخت و پاش های خودم و پسرکم را جمع کردم. ظرف های قشنگم را که خیلی وقت بود ته کابینت مانده بود بیرون کشیدم، شستم و خشک کردم و با پسته، انجیر، نخود چی کشمش و برگه زردآلو پر کردم و روی میز گذاشتم. فرصت پیدا کردم تا آماده شدن ناهار نمازم را بخوانم. نمازم را که خواندم احساس کردم از گرما کلافه ام. لباس های نخی و سبک پوشیدم. هنوز کلافه بودم از اینکه فیلم ندیده ام و پیاده روی نرفته ام. اما حالا باید ناهار میخوردیم. سفره را پهن کردیم. بشقابی برداشتم تا توی آن سبزی بریزم. با خودم فکر کردم کاش یک سبد خوشگل برای سبزی بخرم. بعد یادم آمد من که یک سبد دارم که آن را هم ته کابینت رها کرده ام. بر وسوسه ذهنی ام غلبه کردم و سبد را از ته کابینت بیرون کشیدم. سبزی ها رو توی سبد ریختم. همسر دید و گفت به به. خندیدم و گفتم فکر کردم تا کی باید همه چیز را نگه دارم برای وقت هایی که مهمان می آید. ما خودمان مهم ترین مهمان های جشن زندگی هستیم. ناهار که تمام شد به همسر دو تا پیشنهاد دادم. اینکه برود بخوابد اما زود بیدار شود که تا هوا روشن است من بروم پیاده روی یا اینکه چهل دقیقه بیدار بماند تا من بروم و برگردم بعد بخوابد. همسر اولی را پسندید و رفت بخوابد. قول داده زود بیدار شود. من هم دلم خواست بیایم اینجا و بنویسم. وقتی می نویسم حالم خیلی خیلی بهتر می شود. از تصور اینکه قبل از غروب از خانه بیرون بروم توی دلم قند آب می شود.

پادکست

نیمی از ظرف ها رو شستم و نیم دیگر رو هم تحویل ماشین ظرفشویی دادم. البته هنوز نیمه دیگه ای در سینک در صف شسته شدن هستند. این همه ظرف حاصل دورهمی سه نفر آدم بزرگ و دو تا پسر بچه ست که تازه غذا هم از بیرون اومده و پخت و پزی در کار نبوده. زیر کتری قرمز جدیدم رو که برای خریدش به قیمت مناسب در اوضاع وانفسای این روزا بازار  مجازی رو زیر و رو کردم روشن کردم و منتظرم آب به جوش بیاد تا چایی دم کنم. چایی با عطر بهار نارنج شیراز. هر وقت می خوام چایی دم کنم صحنه یکی از داستان های کوتاه زویا پیرزاد توی ذهنم جون میگیره. الان که می خوام داستانش رو تعریف کنم کلمه ها دارن از ذهنم فرار می کنن چون در نوشتن وسواس دارم بر عکس در حرف زدن خیلی راحتم. فکر می کنم اون کاری که برای من لذتبخش هست و بهتر از وبلاگ نویسی و کانال نویسی می تونم از عهداه ش بربیام پادکست سازی هست. توی یکی دو هفته اخیر که روزی یکی دو قسمت پادکست می شنوم به شدت به پادکست علاقه مند شدم و به شدت دلم می خواد پادکست بسازم و منتشر کنم. این روزا پادکست رواق رو می­شنوم که از کتاب روانشناسی اگزیستانسیالیسم ارویون یالوم حرف میزنه. به شدت این پادکست رو دوست دارم و هر فرصت خالی که پیدا می کنم حتما به سراغ این پادکست میرم. یعنی ممکن هست روزی منم پادکست بسازم؟

از پیونگ یانگ تا بغداد

ماه گذشته سوار بر بال کتاب نیم دانگ پیونگ یانگ به کره شمالی سفر کردم. معمولا برای خیلی از ما خواندن و دانستن از وضعیت کره شمالی جالب و هیجان انگیز هست. قبل از این چند سال پیش کتاب فرار از اردوگاه 14 رو خونده بودم و تا حدی از وضعیت کره شمالی آگاه بودم. اما حالا سفر به کره شمالی از دید یک نویسنده ایرانی که به صورت توریستی به کره شمالی سفر کرده برام جذاب تر بود. وضعیت کره شمالی هنوز هم برای من قابل باور نیست و همش با خودم فکر می کنم مگه میشه در جایی از این جهان مردمی این چنن در فقر و محرومیت زندگی کنند و از دنیای بیرون و تکنولوژی بی بهره باشند. تصورش هم برام غیر ممکن هست. نیم دانگ پیونگ یانگ رو رضا امیرخانی نوشته و در انتشارات افق به چاپ رسیده. هنوز از پیونگ یانگ برنگشته به بغداد سفر کردم همراه با یادداشت های بغداد نوشته نها الراضی. نها الراضی زنی هنرمند و مجسمه ساز از خانواده ای برجسته و ثروتمند در عراق که در آغاز جنگ خلیح فارس تصمیم می گیره یادداشت های روزانه بنویسه. همیشه عراق برای من کشوری بوده که به ایران حمله کرد و جنگی ناجوانمردانه رو بهمون تحمیل کرد. همیشه یه جور دلخوری عمیق از عراق و مردمانش بر قلب من سنگینی می کرد. اما یادداشت های بغداد چشم من رو به نگاهی جدید از عراق باز کرد. این کتاب یکی از بهترین کتاب هایی بوده که امسال خوندم. این همه شباهت رفتاری بین ما و مردم عراق برام جالب و تعجب بر انگیز بود. اگر روی جلد کتاب نوشته نشده بود یادداشت های بغداد و پر نبود از اسامی عربی و اسم شهرهای عراق بدون شک فکر میکردم داره اوضاع ایران رو روایت می کنه. از طرفی هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم مردم عراق در سی سال گذشته چقدر با سختی و ترس و التهاب و فقر و بدبختی دارند دسته و پنجه نرم میکنند. حالا عراق و مردم عراق برام تبدیل به موضوعی جذاب شدند که دوست دارم بیشتر در موردشون بخونم و بدونم. نها الراضی با قلم ساده و نوشتن یادداشت های روزانه معمولیش تأثیر عجیبی رو من گذاشت. شاید خود نها الراضی هیچ وقت تصور نمی کرده که شانزده سال بعد از چاپ کتابش این چنین ذهن دختری ایرانی رو به خودش مشغول کنه و اون رو به سرنوشت کشورش علاقمند کنه. نها الراضی در سال 2004 یک سال پس از چاپ یادداشت هاش به دلیل سرطان خون از دنیا میره و همش برای من این سؤال پیش میومد که اگر نها الراضی الان زنده بود و شاهد وضعیت کنونی جهان بود چه می نوشت؟

 

 

از قافله عقب نمانیم

چقدر کار سختی هست صبح ها از خواب بیدار شدن. واقعا برام سؤال پیش اومده که من همون آدمی هستم که تا همین چند سال پیش همیشه صبح زود بدون دردسر بیدار میشدم و میرفتم مدرسه، دانشگاه و سرکار. چقدر عادت های آدم ها می تونه تغییر کنه. البته زن ها بعد از مادر شدن همیشه با کمبود خواب مواجه هستند و اگر از پدرها هم بپرسیم شاید همین نظر رو داشته باشن. من قبلا خیلی کم میخوابیدم و شب بیدار موندن برام خیلی خیلی راحت بود به حدی که فقط شب ها می تونستم درس بخونم اما الان حتما باید شب ها بخوابم و اگر کمتر از هشت ساعت هم بخوابم از نظر جسمی و روحی به هم می ریزم. برای اینکه به خوابم نظم بدم موبایلم رو تنظیم کردم که شب ها ساعت یازده بهم یادآوری کنه که تا یک ساعت دیگه باید خوابیده باشم و از اون طرف هم ساعت هشت از خواب بیدارم کنه. دو سه روزی هست با این برنامه دارم پیش میرم و فعلا که راضی هستم و حتی زودتر از هشت خودم بیدار میشم. اما قسمت سختش بیرون اومدن از رختخواب هست. امروز به سختی از رختخواب دل کندم چون هیچ انگیزه بیرونی هم منتظرم نبود جز کارهای تموم نشدنی خونه. حالا روزای قبل انگیزه بیرونی قوی داشتم و اون هم چیزی نبود جز سریال هم گناه. اون قدر همه جا از این سریال شنیدم که یکشنبه هفته قبل عزمم رو جزم کردم برای دیدن سریال و هنوز قسمت اول تموم نشده مشتری پر و پاق قرصش شدم. صبح ها که پسرک خواب بود بیدار میشدم و تا اون بیدار بشه روزی دو سه قسمت رو می دیدم. ذهنم حسابی درگیر ماجراهای سریال شده بود و همش دنبال فرصتی بودم تا ادامه داستان رو ببینم. خیلی وقت بود فیلم و سریال نگاه نکرده بودم. از اون روز تا حالا دیگه یک خط کتاب هم نخوندم و کتاب ها رو نیمه کاره رها کردم. چون که وقت تنهاییم به سریال دیدن میگذره. بالاخره دیروز عصر که پسرک جانمان خوابید دوباره نشستم و چند قسمت باقیمانده رو دیدم وساعت 9 شب که تموم شد نفس راحتی کشیدم. حالا باید منتظر دوشنبه ها و قسمت جدید سریال باشم. جذاب ترین بازیگر این سریال هم برام آرمان هست که حس خیلی خیلی خوبی به شخصیتش دارم. امیدوارم امروز که دیگه بساط سریال ندارم حداقل کمی کتاب بخونم. البته خونه هم به رسیدگی و مرتب کردن نیاز داره که از کارهای مورد علاقه من نیست هر چند نامرتبی خونه به شدت کلافه ام می کنه. از طرفی وقتی بچه توی خونه هست مرتب بودن خونه از محالات روزگاره و اصلا چرا باید خونه همیشه مرتب و آنکادر باشه. دیدن هم گناه حسابی زیر زبونم مزه کرده و الان دارم با وسوسه ی دیدن آقازاده مبارزه می کنم. به هر حال سریال دیدن خیلی راحت تر از کتاب خوندن هست اما من میرم کتابم رو می خونم.

بازگشت به خانه

دو ماه خانه نبودیم و این اولین بار بعد از ازدواجمون بود که این همه از خونه دور بودم. از اول اسفند که رفته بودیم در قرنطینه و من و پسرک تمام مدت خونه بودیم و فقط همسر می رفت سرکار و بر می گشت و مایحتاجمون رو می خرید هیچ جا نرفته بودیم و هیچ کس رو ندیده بودیم. دیگه طاقتمون تموم شده بود و سرگرم کردن پسرک هم کار خیلی خیلی سختی شده بود. خستگی ناشی از ماه رمضان هم که اضافه شده بود. برای تعطیلات عید فطر که وضع کرونا هم کمی بهتر شده بود تصمیم گرفتیم بریم پیش خانواده هامون. همسر بعد از دو هفته برگرده چون مرخصیش تموم میشد و من و پسرک تنهایی خونه مامانم بمونیم و اول تیر برگردیم تهران. اونجا که بودیم یه سری کار اداری برای من پیش اومد، همسر هم گفت که اوضاع کرونا در تهران خوب نیست بیاید اینجا باید تمام مدت توی خونه باشید و بهتر هست فعلا اونجا بمونید تا اوضاع بهتر بشه. اینطوری بود که رسیدیم به اواسط تیر و دیگه اوضاع اونجا هم خوب نبود، همسر که اینجا تنها بود کارش هم سنگین بود دیگه تصمیم گرفتیم که برگردیم خونه و اینجوری شد که سفر سه هفته ای ما دو ماه طول کشید. این چند روز هم که برگشتیم خونه مشغول جا دادن وسیله ها بودم و هزار تا کار ریز و درشت بود که باید انجام میشد و اصلا فرصت سر خاروندن نداشتم. از صبح هزار بار تو ذهنم مرور کردم که اینجا چی میخوام بنویسم و الان همشون از ذهنم فرار کردن. وقتی دو ماه خونه نباشی نتیجه این میشه که یخچال و فریزر خالی میشن برای همین شروع کردم به پر کردنشون. کلا وقتی یخچال و فریزر پر باشن من حس بهتری دارم و شادتر هم هستم. انگار خیالم راحت هست که گرسنه نمی مونم. دیروز گوشت و مرغ خریده بودیم همسر گوشت ها رو خرد کرد، منم شستم و بسته بندی کردم. گوشت چرخی ها رو هم همسر و پسرک چرخ کردن و اونا رو هم بسته بندی کردم و همه رو تو فریزر جا دادم. این وسط نصف بادمجون هایی رو هم که از باغ آورده بودیم پوست گرفتم و سرخ کردم و برای ناهار هم خورشت ترش واش درست کردم که یه خورشت شمالی خوشمزه ست. یادش بخیر خانم سرایدار قبلی مون که گیلکی بودن این غذای خوشمزه رو بهم یاد داد. الان هم ظرف های ناهار و ظرف هایی که گوشتی شده بودند توی سینک منتظر من هستند اما دیگه اصلا توان سر پا ایستادن ندارم چون پاشنه ی پای راستم خیلی درد می کنه. تو این مدت که خونه نبودم مرض کتاب خریدنم هم چنان پابرجا بود و هی کتاب سفارش میدادم و به آدرس محل کار همسر می فرستادم. الان که بسته ها رو باز می کنم چون یادم نیست که چه کتاب هایی خریده بودم یکی یکی با دیدن عنوان کتاب ها ذوق زده میشم. کتاب پروژه شادی رو که خیلی تعریفش رو شنیده بودم هم سفارش داده بودم و خوندنش رو شروع کردم. فصل اول رو خوندم، کتاب رو گذاشتم کنار و همره رضا امیرخانی پریدم رفتم پیونگ یانگ. نیم دانگ پیونگ یانگ برام جذاب تر هست و ترجیح میدم اول این یکی رو تموم کنم و بعد برگردم به پروژه شادی. کلا من با کتاب هایی که روانشناسی هستن زیاد ارتباط برقرار نمی کنم در حالی که روانشناسی رو دوست دارم و اگر می تونم ساعت ها روی منبر برم و در مورد مسائل روانشناسانه صحبت کنم.

عنوان این پست من رو یاد کتاب بازگشت به خوشبختی میندازه که اولین کتابی بود که از فهیمه رحیمی خوندم و اون وقتا خیلی دوستش داشتم. هر چند الان یادم نیست اصلا داستان کتاب چی بود. دختر خاله ام کتاب رو داره و شاید یه روزی ازش امانت بگیرم و دوباره بخونمش.

ماه رمضان، دعای سحر، ربنا و آبنبات هل دار

ماه رمضان برای من هم مثل خیلیای دیگه همیشه پر از حس های خوب و حال خوب و شور و اشتیاق بوده. قدیمی ترین خاطره من از ماه رمضان به سال 1370 یا 71 بر می گرده که ماه رمضان همزمان با عید نوروز بود و تمام عید دیدنی ها بعد از افطار برگزار می شد و باید حتما صبر می کردیم تا شب به عید دیدنی بریم. بعدش هم که اولین روزه گرفتن های من بود که توی فصل زمستون و سرما و روزهای کوتاه بود. سحرهایی که مامانم چند بار صدامون می کرد تا بالاخره بیدار بشیم و هممون تو آشپزخونه دور سفره سحری جمع بشیم و در حالی که دعای زیبای سحر از رادیو پخش میشه سحری بخوریم. اون وقتا که هنوز مادربزرگم زنده بود و پدر و مادرم میتونستن روزه بگیرن و ما بچه ها حتی اگر نمی تونستیم روزه بگیریم اصرار داشتیم که حتما برای سحر بیدار بشیم و یه وعده مفصل سحری خوشمزه کنار هم می خوردیم. بعدش هم تو اون هوای سرد میخزیدیم زیر پتو تا یکی دو ساعتی عمیق بخوابیم و بیدار بشیم و بریم مدرسه. و از اون طرف زمان های افطار تکرار نشدنی زمان بچگی. خب چون روزها کوتاه بودند حداکثر زمان اذان مغرب پنج و نیم عصر بود و از یک ساعت قبلش ما که مشقامون رو نوشته بودیم خوشحال چادر و جانماز رو بر می داشتیم تا با دوستامون بریم مسجد محله نماز جماعت بخونیم. یه جای خوب برای خودمون پیدا می کردیم، یکی یکی دوستا و هم کلاسی هامون رو پیدا می کردیم و مسجد پر از صدای هیاهو و شادی و خنده ی ما بچه ها بود. بالاخره از بلندگوی مسجد نوای روحانی ربنای استاد شجریان بلند میشد و بعد هم اذان و انتظار ما برای اینکه بدونیم بین دو نماز با چه خوراکی ممکن هست ازمون پذیرایی بشه. نماز عشاء هم که تموم میشد خوشحال و خندون دوان دوان به سمت خونه هامون می رفتیم تا در کنار خانواده افطار کنیم و شام بخوریم. از حس و حال شب های احیاء هم که باز شب تا صبح رو توی مسجد سپری می کردیم و با اینکه مدام خوابمون میبرد حاضر نبودیم بریم خونه و تا آخرین لحظه توی مسجد می موندیم و بعد تو اون هوای سرد سحر به خونه می رفتیم تا سحری بخوریم و نماز صبح نخونده به رختخواب گرممون پناه می بردیم هم که هر چی بگم باز کلی خاطره برای گفتن دارم.یادآوری تمام این خاطرات برای من به شیرینی آبنبات هل دار هست. یادم نمیاد تا الان واقعا آبنبات هل دار خوردم یا نه اما به خوبی می تونم طعمش رو حس کنم. طعم شیرینی که آروم آروم سلول های چشایی رو تسخیر می کنه و پیام شیرینی و عطر خوشش به تمام گیرنده های چشایی و بویایی مغز ارسال میشه. از قضا آبنبات هل دار اسم کتابی هست که در یکی دو سال اخیر از بس اسمش رو شنیده بودم خیلی دوست داشتم بخونمش و بالاخره چندماه پیش که افتاده بودم رو دور خریدن کتاب آبنبات هل دار رو به همراه دو جلد دیگه آبنبات ها یعنی آبنبات پسته ای و دارچینی خریدم. اوایل نوروز امسال که از قرنطینه و شرایط حاکم بر دنیا خسته بودم و دلم یه کتاب شیرین و روون می خواست آبنبات هل دار رو برای خواندن انتخاب کردم و هر صفحه ای رو که می خوندم از انتخابم بیشتر خوشحال میشدم. حال خوشی که این کتاب به من هدیه داد رو هیچوقت فراموش نمی کنم. داستان روایت سال های اول بعد از انقلاب و شروع جنگ و بعد دهه ی شصت هست که از زبان پسر بچه ده ساله ای به نام محسن که در شهر بجنورد زندگی می کنند تعریف میشه. محسن یکی از سه فرزند خانواده ای متوسط در بجنورد (مرکز استان خراسان شمالی کنونی) هست و در واقع فرزند کوچک خانواده. با محسن همراه میشیم با اتفاقات ریز و درشتی که برای محسن و خانواده اش در بستر دهه ی شصت می گذره و برای همه ی ما خانواده های ایرانی به طرز غریبی در هر کجای ایران که زیسته باشیم آشناست و از بیان اتفاقات با زبان کودکانه و طنز محسن به اندازه کافی می خندیم تا حالمون خوب بشه. طنز کتاب به شیرینی همون آبنبات هل داری هست که گفتم و گویا آبنبات در طعم های مختلف از مهم ترین سوغاتی های شهر بجنورد هم هست. فکر می کنم همون آبنبات هایی باشه که معمولا به عنوان سوغات مشهد ازشون یاد میشه. خب به نظر میاد طبق روال بعد از خوندن آبنبات هل دار باید سراغ جلدهای بعدی می رفتم اما اون قدر آبنبات هل دار رو دوست داشتم که به دو دلیل خوندن جلدهای بعدی رو که البته نویسنده معتقد هست در عین پیوستگی هر سه جلد از هم مستقل هستند و خواندن یکی وابسته به خواندن دیگری نیست به تعویق میندازم. اول اینکه می ترسم دو جلد بعد به شیرینی و قشنگی آبنبات هل دار نباشند و تصوری که ازشون دارم رو توی ذهنم خراب کنند و دومی هم اینکه فکر می کنم اونقدر خوب باشن که با خوندنشون حس خوبی بهم دست بده و مثل کسی که خوراکی مورد علاقه اش رو قایم می کنه و مدام میگه بعدا میخورم من هم همین حس رو به این کتاب ها دارم و هی میگم باشه بعدا میخونم و دوست دارم همین جور در لذت انتظارشون بمونم. کلا من نسبت به کتاب هایی که زیاد تعریفشون رو می شنوم و میخرم چنین حسی رو دارم و دلم می خواد مدام در انتظار شیرین خوندنشون باشم و صدبار میرم سراغشون و میگم حال نه بعدا.

آبنبات هل دار رو مهرداد صدقی نوشته و در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. امیدوارم شما هم این کتاب رو بخونید و دوستش داشته باشید.

اردیبهشت، سعدی، تولستوی و مبل بنفش

امروز اول اردیبهشت 1399 هجری شمسی است و به قولی آخرین اول اردیبهشتی که با هزار و سیصد و ... نام برده میشه و من تصمیم گرفتم بالاخره فعالیتی رو که خیلی وقت توی ذهنم بود از امروز شروع کنم و اون هم چیزی نیست جز نوشتن در مورد کتاب­ها. خودم خوب می­دونم که الان دیگه کسی زیاد وبلاگ نمی­خونه و کانال­های تلگرامی و صفحه­ های اینستاگرامی خیلی پر طرفدارتر هستند و نوشته­ های آدم اونجا بیشتر و بهتر دیده میشه. اما من اینجا احساس راحتی بیشتری دارم و تایپ ده انگشتی هم برام حس آرامش بیشتری داره. از طرفی با اینکه زمانی خیلی به عکاسی علاقه داشتم اما الان خیلی میونه­ ی خوبی با عکس گرفتن ندارم و خب اینستاگرام هم که به عکس­های خوب نیاز داره و همین­طور جای نوشتن­های طولانی و حرف زدن بی ­دغدغه نیست. با اینکه مدتی پیش فعالیت کتابیم رو در اینستاگرام شروع کردم اما خیلی برام جذاب نیست چون نمی­تونم اونجور که دلم می­خواد حرف­هام رو بگم و به این نتیجه رسیدم بهتره که وبلاگم رو به این کار اختصاص بدم. خب جرقه این کار که از خیلی وقت پیش تو ذهنم زده شده بود اما مشوق اصلیم برای نهایی کردن تصمیمم کتاب تولستوی و مبل بنفش بود. مدتی پیش این­قدر از این­طرف و اون­طرف اسم کتاب تولستوی و مبل بنفش رو شنیده بودم که حسابی مشتاق خوندنش شده بودم. تولستوی و مبل بنفش نوشته­ ی نینا سنکویچ با ترجمه­ ی لیلا کرد از انتشارات کوله پشتی است که من چاپ یازدهم رو با قیمت 35000 تومن اوایل مهر ماه از کتابفروشی اینترنتی سی بوک خریدم و بالاخره در نوروز امسال خوندنش رو شروع کردم. خانم نینا سنکویچ که یک آمریکایی با اصالت لهستانی و بلژیکی­ ست خواهر بزرگش رو در اثر سرطان از دست میده و غم این فقدان به قدری براش سنگین هست که در طی سه سال که از فوت خواهرش در چهل و شش سالگی میگذره دست به فعالیت­های مختلفی می­زنه تا با این غم کنار بیاد اما هیچ کاری باعث تسکین و آرامشش نمیشه تا اینکه یه روز تصمیم می­گیره فعالیتی رو شروع کنه که علاقه ­ی مشترک خودش و خواهرش از روزهای کودکی تا کنون بوده و به این ترتیب تصمیم میگیره که در مدت یک سال هر روز یک کتاب بخونه و روی وب سایتی که قبلا در مورد کتاب داشته نقد بنویسه و با دیگران در هر جای دنیا به اشتراک بگذاره. کتاب پر از اسامی کتاب­ها و نویسنده ­های مختلف هست و مترجم هم زحمت کشیده و در مورد تمام اسامی در پاورقی توضیح داده. اما حجم زیاد پاورقی ها و رجوع به اون­ها بعضی مواقع باعث خستگی خواننده میشه. نویسنده از هر کتابی که حرف میزنه متناسب با موضوع کتاب گریزی به خاطرات گذشته خودش و خانوادش میزنه و یا از احساس و نظرش در مورد مسائل مختلفی در زندگی حرف میزنه. من کتاب رو با وجود اینکه بعضی جاها برام خسته کننده میشد و یهو روال خوندنم کند میشد دوست داشتم و از ترجمه روان کتاب هم لذت بردم و احساسات خیلی قشنگی برام یادآوری شد و خیلی دلم خواست که من هم خاطرات، احساس­ها و حرف­هام رو در مورد هر کتابی که می­خونم به تفصیل جایی ثبت کنم و برای خودم یه دفترچه خاطرات با کتاب­ها بسازم. کتاب در بیست و یک فصل نوشته شده و دوست دارم بعضی وقت­ها برگردم و دوباره یکی از فصل­ها رو انتخاب کنم و بخونم. یکی از فصل­ های کتاب در مورد کتابخانه­ سیاری هست که در بچگی نینا توی شهرشون وجود داشته و من این­قدر به این ایده­ ی کتابخانه­ ی سیار علاقه ­مند شدم که هر روز برای خودم رؤیا پردازی می­کنم که کاش میشد یه کتابخونه سیار داشتم که هر روز هفته در خیابان مشخصی پارک می­کردم و طبق ضوابط و قوانینی که معین می­کردم به مردم کتاب امانت می­دادم و این­جوری به آرزوی دیرینه­ ام که کتابداری و سر و کله زدن با عشاق کتاب هست می­رسیدم.

در پایان این نوشته یادی هم بکنم از این­که امروز روز شاعر و سخن­ سرای بزرگ سعدی شیرازی هست و نگم چقدر آرزو دارم دوباره یک روز غروب در حالی که یکی از شعرهای سعدی با صدای گرم استاد شجریان در فضای بزرگ و پر از گل و درخت آرامگاه سعدی پخش میشه روی یکی از نیمکت­ها بشینم و غرق در آرامشی وصف نشدنی بشم.

30. به پایان آمد این دفتر...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

29. وقتی حالم خوب نیست...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

28. قوز بالا قوز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

27. مامان عصبانی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

26. کجا بودم؟ کجا رفتم؟ کجایم من؟نمی دانم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۲۵. سفر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

24. همه رفتند...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

23. رفیقم کجایی؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

22. برای خونه غمگینم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

21

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

20

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

19

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

18. مسئله من چیست؟!!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.